پشت آن پنجره ی رو به افق،
پشت دروازه ی تردید و خیال،
لابه لای تن عریانی بید،
لابه لای شاخ و برگ های خزان،
من در اندیشه ی آنم که تورا وقت دلتنگی خود دارمو بس!
نظرات شما عزیزان:
من سری بزنید ونظری بگذارید ممنونم
چو رخت خویش بربستم ازاین خاک
همه گفتند با ما آشنا بود
و لکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود